هیچ مخلوقی بیرنگ نبوده است. بیرنگبودن همان نامرئیبودن است و اگر همهی آفریدهها بیرنگ میبودند، هیچچیز در جهان دیده نمیشد. با این حساب، رنگها از ابتدای آفرینش وجود داشتهاند. پس باید گفت اولین روزی که دنیا اینهمه رنگ را به خودش دید، خوشبختترین بوده است.
میگویند هیچکدام از رنگها حقیقتاً وجود ندارند. این چشم ماست که آنها را اینطور میبیند. پس چهطور بعضی چیزها را نارنجی میبینیم و بعضی را آبی؟ پس چهطور رنگ نارنجی برگهای درختان ما را به شور میآورد و رنگ آبی آسمان، آرامشبخش است؟ اگر رنگها حقیقتاً وجود ندارند، چهطور چنین تأثیری بر ما میگذارند؟
رنگها از دل نورها به وجود میآیند. علم میگوید که وقتی نور به جسمی تابیده میشود، آن جسم براساس نور دریافتی رنگ میگیرد. نور هم خلقت عجیبی است. رنگی ندارد و به آنچه وجود دارد رنگ میدهد. دیده نمیشود اما آفریدههای دیگر را از بیرنگی، از دیدهنشدن نجات میدهد. راستی اگر نور رنگ داشت، چه رنگی میبود؟
دمِ طلوع خورشید، باریکهای نور از پنجره روی فرش تابیده بود. پردههای ابتدای صبح کشیده بود و خانه تاریک بود، ولی گوشهی فرش گرم و روشن بود. زرد بود، زردِ کمرنگ، زردِ آرام، درست مثل حال خانه در ابتدای صبح. از خودم سؤال کردم: «نور، زردِ کمرنگ است؟» نه، نبود. زرد آن انعکاسی از رنگ خورشید بود. لحظهای بعد امتداد آن باریکه به آینه رسیده بود. هفترنگ رنگینکمان در آینه پیدا شد. از خودم سؤال کردم: «نور، هفترنگ و رنگینکمانی است؟» نه، نبود، هفترنگ آن بهخاطر تجزیهی رنگها بود.
روز ادامه پیدا کرد. نور بالاتر آمد و تمام فضای خانه را پوشاند. حالا دیگر رنگی نداشت اما فرصت میداد تمام اشیا را رنگارنگ ببینم. از خودم سؤال کردم: «نور، بیرنگ است؟» نمیدانستم. هنوز هم نمیدانم.
اولین کسی که رنگها را کشف کرد آدم خوشبختی بود؛ اما هیچ مخلوقی بیرنگ نبوده است. با این حساب، باید گفت اولین روزی که دنیا اینهمه رنگ را به خودش دید، خوشبختترین بوده است. اما اولین کسی که به خلقت رنگها فکر کرد، حتماً شور و شیدایی بینهایتی را در وجودش حس کرده بود. حتماً از خلقتی اینچنین عجیب در شگفت مانده بود و از خودش پرسیده بود: «نور، این نور باشکوه و عجیب و مبهم از چیست؟» و شاید در جواب این سؤال در دلش انداخته بودی: «نور تعبیری از بخش کوچکی از حضور من است، همینقدر وسیع، همینقدر پرشکوه، همینقدر خارج از تصور.»
نظر شما